زن و شوهری پنجاهمین سالگرد ازدواج خود را جشن گرفته بودند. آنها تمام این مدت، حتی یک بار هم با هم دعوا نکرده بودند. همه دوستان و آشنایان آنها میدانستند که هر دوی آنها عصبانی و پرخاشگر هستند. پس چگونه با کمال صلح و آرامش با هم زندگی میکردند؟
یک انسان جزیی از یک کلیت است که کاینات نامیده میشود و در زمان و مکان محدود است. انسان عادات خودو افکار و احساسهای خویشتن را به عنوان پدیده ای جدا از بقیه میشناسد،این ناشی از خطای دید در آگاهی وفریب ذهن اوست.این فریب ذهن برای ما زندانی می آفریند که مارا در چهار دیواری تمایلات شخصی و علاقه و محبت برای چند تن از نزدیکان خود محبوس ومحدود می سازد...
یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.
در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است. با خودم…
دوستت دارم اما نه به خاطر چیزی که هستی بلکه به خاطر چیزهایی که سالها در پی اش بودم و همه آن چیزها را به یکباره در وجود تو یافتم . سالها در پی آرامشی بودم که وجود تو گرمابخش آن شد و حال که به تو مینگرم ؛ می بینم که در مقابل تو هیچ چیز نیستم خواستم با عشقت به همه چیز برسم اما عشق تو نه تنها مرا بر زمین زد بلکه در میان خاص و عام انگشت نمایم کرد . خواستم با عشقت طلوع کنم طلوعی دوباره اما.....
خواستم با عشقت سر به جنگل گذارم اما جنگل مرا در خود راه نداد چون می ترسید با آتش عشق تو درختانش را خاکستر کنم .
خواستم در اوج جنون دل به دریا بزنم اما دریا نیز مرا پس زد چون می ترسید با گرمای وجودم ؛ وجودش را خشک کنم .
خواستم سر به بیابان گذارم اما بیابان سوزان هم مرا از خود راند چون می ترسید با تب سوزان عشقت تن خشک و گرمش را بسوزانم .
پس من چه باید میکردم هیچ . به نوک قله کوهی رفتم و تو را فریاد زدم اما ناگهان کوه غرید فریاد نزن تحمل سنگینی عشقت را ندارم . ناگزیر به خانه برگشتم چون هیچ کجا را نیافتم که در آنجا به آرامش برسم جز در کنار یادگاریهای تو .